زنده یاد فرهاد مهردادمراسم شصت‌ و ‌چهارمین سالروز تولد فرهاد مهراد، جمعه بیست‌ و ‌نهم دی‌ماه در تالارهای بتهوون و ناصری خانه‌ی هنرمندان ایران برگزار شد. در این مراسم که با استقبال کم‌ نظیر دوست ‌داران فرهاد مواجه شد، جمعی از اهالی فرهنگ و هنر حضور داشتند. این مراسم با پخش فیلم سخنرانی بهزاد فراهانی در مراسم سال گذشته آغاز شد. فراهانی در سخنان خود چنین گفته بود: به اعتقاد من عده‌ای در جامعه‌ی هنری هستند که به دلیل دارا بودن خصلت‌ها و ویژگی‌هایی، ماندگار می‌شوند و نمی‌شود خیلی غصه‌مند عدم حضور فیزیکی ‌شان ‌بود، چون همیشه می‌مانند. ویژگی نخست این است که بدعت‌گذار می‌شوند، یعنی کاری را که او می‌کند کس دیگری نمی‌تواند انجام دهد. فرهاد یکی از این‌ها بود. ویژگی دیگر این است که چیزی را به نسل‌ها یاد می‌دهد که دیگران نمی‌توانند یاد دهند. نوع کار‌شان به گونه‌ای است که دیگری نمی‌تواند جای‌شان را بگیرد و اگر چنان‌چه حتی فیزیک و جسم او را از دست بدهیم فقدان بزرگی خواهد بود و سومی‌این‌که شرف ملی را حفظ کند، انسانی میهن‌پرست باشد که بتواند از وجدان ملی یک ملت دفاع کند.

نسل جوان هم‌سان بچه‌های من نمی‌دانند که چه‌قدر سخت است در دورانی کسی نعره بزند «کی می‌خوره؟ حاکم باشی» و من می‌دانم که در دهه‌ی چهل، شرایط به گونه‌ای بود که به این راحتی نمی‌شد در گوش یک ملت زمزمه یا فریاد کرد. فرهاد و یاران‌اش با شجاعت این کار را کردند.

وقتی اسفندیار منفردزاده با یاری فرهاد به کمک شعرای خوب میهن‌مان، ترانه را سرودند و خوانده شد و پخش شد، در سینمای ما موسیقی به یک ازلیت ماندگار رسید. صدای فرهاد آن‌چنان یاری‌گر پیشاهنگان قافله‌ی سینمای ما شد که من فکر نمی‌کنم حتی فیلم‌های ماندگاری مثل قیصر.

انسان‌هایی هستند در جامعه‌ی ما که فردیت خلاق دارند. این فردیت خلاق ارزشی است که باید به دنبال معنای‌اش بگردیم. خواننده‌های فراوانی هستند مثل او، صدایی دارند هم‌سان او، اما ویژگی‌ای در بعضی از این‌ها هست که هیچ ‌کس دیگری ندارد، مثل فنی‌زاده، مهین اسکویی، مهدی فتحی، نصرت محتشم و مثل خیلی‌های دیگر که می‌دانید. بعضی‌ها می‌گویند قریحه یا استعداد خدادادی اما هر چه هست فرهاد بهترین‌اش را داشت. مطمئن‌ام که آوای داوودی او در آسمان میهن ما می‌ماند.

در ادامه‌ی مراسم، یکی از ترانه‌های فرهاد با صدای خودش و نوازندگی نگار نوراد و ماندانا نی‌ریزی و به سرپرستی فردین خلعتبری پخش شد. پس از پخش عنوان‌بندی فیلم رضا موتوری، امید روحانی به سخنرانی پرداخت و سپس بخش کوتاهی از این فیلم نمایش داده شد.

امید روحانی اظهار داشت: عنوان‌بندی‌ای که دیدید ورود زنده‌یاد فرهاد به سینما نیست. در واقع می‌شود گفت با این ترانه و این عنوان‌بندی در سال 1351 زنده‌یاد فرهاد از یک خواننده‌ی بسته با اجرای محدود پرتاب شد به صحنه‌ی اجتماع و منزلتی تازه یافت. صدای‌اش را همه شنیدند و ناگهان اهمیتی چندان پیدا کرد.

این را مدیون مسعود کیمیایی هستیم، کسی که در طول چهل‌سال فعالیت هنری بسیاری افراد را برای نخستین‌بار وارد سینما کرد. در ادامه، روحانی، مسعود کیمیایی را به صحنه فراخواند. کیمیایی نیز به ذکر خاطراتی از سال‌های همکاری با فرهاد پرداخت: داستان از آن‌جا شروع می‌شود که به اسفندیار منفردزاده گفتم در حال ساخت فیلمی‌هستم که می‌خواهم روی‌اش آوازی بگذاری. پرسید چه کسی می‌خواند؟ گفتم لب‌خوانی نیست و آواز را روی پلان‌های فیلم می‌گذاریم. چند نفر را او و چند نفر را من پیشنهاد کردیم تا این‌که گفت به عماد رام سفارش دهیم. گفتم عماد رام مناسب نیست.

شنیدیم در رستوران کوچینی، فرهاد هست که خوب می‌خواند. یک‌شب آن‌جا شام خوردیم. کلمات درست گفته می‌شد. از روی دست‌نوشته انگلیسی می‌خواند. وقتی پیشنهاد کردیم گفت من می‌ترسم فارسی بخوانم. من خواستم یک‌بار بخواند. وقتی بار دوم خواند گفت دیگر فکر کنم که فرنگی کم بخوانم.

با بزرگترین ارکستر آن دوران یعنی حدود 80 نفر کار را ضبط کردیم. بعد از آن، همکاری اسفندیار و فرهاد بیشتر شد. اسفندیار در پیدایش این موسیقی حق بزرگی به گردن موسیقی پاپ معترض دارد.

پس از سخنان کیمیایی، گروهی متشکل از بابک طهماسب‌پور (آکاردئون)، سهیل پیغمبری (کلارینت)، پریان معدنی‌پور (کنتر باس) و ماندانا نی‌ریزی (ویلن سل)، جمعه‌ ی فرهاد را نواختند و در ادامه، بخشی از صحبت‌های سعید راد در مراسم سال گذشته و کلیپی از عکس‌های ابوطالب امام با صدای فرهاد پخش شد.

هم‌چنین نگار اسکندرفر، شعری از منوچهر آتشی خواند که در سوگ فرهاد سروده بود. پس از پخش بخش‌هایی از نمایش «2342 روز بد» به کارگردانی بهروز غریب‌پور، وی متنی را که نوشته بود، خواند: سال 1355 من و سیدمحمد جلالی چیمه‌ای، شاعر، هم‌دوره‌ای و هم اتاق‌ام عادت‌مان بود که روزهای جمعه، جمعه‌های ملال‌آور از کوی دانشگاه سرازیر می‌شدیم به سوی هدفی که خیال‌انگیز بود و پر از گذشته. دکه‌ای در کنار سینما پلازای سابق و سینما سپیده‌ی امروز که صفحات قدیمی ‌سی ‌و ‌سه دور و سنگی داشت و جمعه‌ی ملال‌آور با صدای اقبال‌السلطان آذر، قمرالملوک وزیری، سیدعلی‌اصغر کردستانی و دیگران که از دکه‌ی کوچک صفحه ‌باز پیر برمی‌خاست، رنگ دیگری به خود می‌گرفت.

ملالی ایرانی که آدم را در خود غوطه‌ور می‌کرد. پیرمرد یک گرامافون تپاز بیرون از دکه‌اش داشت تا مشتریان را جلب کند و صدای این گرامافون در خلوت خیابان شاه‌ رضا (انقلاب امروز) تا آن سوی خیابان شنیده می‌شد. در آن جمعه‌ای که هرگز از یادم نمی‌رود شاه از سفری خارجی بر می‌گشت و در اتومبیل تشریفات، ایستاده می‌بایست برای مردم به نشانه‌ی پاسخ به ابراز احساسات دست تکان دهد. اما اندک کسی به او توجه می‌کرد.

صدای فرهاد بود: کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته‌س، خونه‌ها تاریکن، طاقا شکسته‌س، از صدا افتاده تار و کمونچه، مرده می‌برن کوچه‌به‌کوچه و شاه برای ما دست تکان داد.

شاید صدای فرهاد را می‌شنید. راستی برای چه‌چیز دست تکان می‌داد؟ به ابراز احساسات چه کسی پاسخ می‌گفت؟ آیا او هرگز صدای فرهاد را شنیده بود، صدای شاملو را، صدای مردم را که از حنجره‌های فرهاد بیرون می‌آمد شنیده بود؟

نمی‌دانم. اما در این سال‌ها هربار که در ذهن‌ام به آن تصویر بر می‌گردم یک سوال برای‌ام باقی می‌ماند. پیرمردی که عاشق صدای گذشتگان و مردگان بود چرا با صدای فرهاد سخن خود را می‌گفت؟ نمی‌دانم. هر چه بود صدای گرامافون او و کار او بود.

سال 1381؛ خبر هولناک بود. مسافر ایرانی در فرودگاه شارل دوگول پاریس هشت‌سال است که زندانی است. آزاد است، به هر کجا که می‌خواهد می‌تواند برود اما فقط در جزیره‌ی تنهایی در فرودگاه شارل دوگول. نه راه رفتن داشت نه راه برگشتن. او موضوع دردناک نمایش 2342 روز بد من شد. هنگام نوشتن نمایشنامه فکر می‌کردم مگر ممکن است که در ذهن این ایرانی ماتم‌زده، این ایرانی هم نسل ما، این ایرانی گریخته از گذشته و وامانده بر لبه‌ی پرتگاه آینده یا فرومانده در ایستگاه تقدیر، ترانه‌ای از فرهاد نباشد و پذیرفتم که می‌تواند این‌چنین باشد.

پیش خود، فرهاد را هم‌چون همان ایرانی، سرگشته در فرودگاه تصویر کردم که می‌گوید: ای کاش آدمی ‌وطن‌اش را همچون بنفشه‌ها می‌شد با خود ببرد هر کجا که هست و درد دوری از خاک، درد دوری از گذشته، در صدای فرهاد، در ترانه‌های فرهاد بود و من یافتم که آن از زبان مسافری باید تراوش می‌کرد که همه‌ی روزها، همه‌ی ساعت‌ها، همه‌ی ثانیه‌ها برای او جمعه‌ی ملال‌آور بود.

شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی و امروز 29 دی‌ماه 1385 فرهاد زنده است و ما را می‌نگرد. با بزگواری، همه‌ی آنانی که او را خواننده‌ی مد روز می‌پنداشتند یا او را هنرمند نمی‌پنداشتند یا او را فقط یک خواننده‌ی ساده می‌پنداشتند، بی ‌آن‌ که ناسزایی نثار کسی بکند به ما می‌نگرد و می‌گوید: من می‌دانستم که زنده خواهم ماند چرا که صدای‌ام صدای خودم نبود، صدای یک ملت بود. پس باز هم خواهم خواند و تا آن زمان که دماوند و البرز و الوند و آسمان ایران برقرار است من خواهم ماند.

در پایان مراسم نیز، یحیی شریعت‌نیا، وکیل ورثه‌ی فرهاد در خصوص تضییع حقوق مادی و معنوی فرهاد صحبت کرد و عباس رزاقی، دوچرخه‌سواری که سفری دور دنیا داشته و به مزار فرهاد هم رفته، خاطرات خود از این سفر را بازگو کرد. منبع