مجله شماره 129

حسن شماعی زاده: هیچ جای دنیا به اندازه ایران خواننده بد ندارد

حسن شماعی زاده
حسن شماعی زاده یکی از پرکارترین هنرمندان ایرانی مقیم لس آنجلس در 27 سال گذشته بوده است، هم برای خودش و دیگر خوانندگان آهنگ می سازد، هم خواننده است و هم بعضی اوقات نوازندگی می کند. شماعی زاده در منزلش استودیوی کامل ضبط درست کرده و به کمک کامپیوتر و تجهیزات مدرن در آن کار آهنگساز و ارکستر و خواننده را یکتنه انجام می دهد و اثرهایش را ضبط می کند. در همین استودیو با او به گفتگو نشستیم، و صحبتش را با آنچه بحران در صنعت موسیقی ایرانی در لس آنجلس می داند آغاز کرد:
الان هنر موسیقی یا صنعت موسیقی یا هر چیز دیگری که بخواهیم اسمش را بگذاریم، مثل ماشینی می ماند که بنزینش تمام شده و هنوز در حال حرکت است اما یک جايی می ایستد، چون حرکت اولیه ای داشته اما بالاخره یک جايی خواهد ایستاد، دلیلش هم همین کپي هایی است که از روی اینترنت پیاده می شود.
در حال حاضر کمپاني ها خرید نمی کنند، یک سری قرارداد دارند که مربوط به قبل است، این قراردادها را هم اگر می توانستند همین امروز لغوش بکنند، حتماً می کردند. کار این کمپاني ها شده مثل کارخانه ای که یک انباری دارد اما این انبارش دیوار ندارد و هر کسی که بخواهد می تواند از این انبار یک چیزی بردارد و برود. از مردم داخل کشور ما توقعی نداریم یعنی نمی توانیم هم داشته باشیم، حتی اگر بخواهند از ما خرید هم بکنند برایشان مقدور نیست ولی با ایراني های خارج از کشور ما همیشه، حتی قبل از انقلاب مشکل این کپي ها را داشتیم ولی این قدر الآن زیاد شده چون دیگه سی دی تمام شده و آی پاد آمده، قبلاً مثلا یک نفر بود و یک دستگاه سی دی می خرید یک سه چهار تا سی دی هم با آن می خرید، الان یک آی پاد می خرد که از سیصد تا دو هزار آهنگ می تواند در آن ضبط کند.
نتیجه از این حرف ها اینکه چنان وضع این کمپاني ها به هم ریخته و چنان از نظر اقتصادی ضعیف شده اند که به نظر من کار موسیقی در لس آنجلس را باید تمام شده خواند.
یعنی فقط می ماند برای کار کاباره؟
کاباره ای وجود ندارد اینجا. الآن فقط درآمد یک سری از خوانندگان از کنسرت هاست، یعنی در واقع در این 28 سال هم اکثر خوانندگان از پنج درصد، ده درصد یا پنجاه در صد پول سی دی هایشان را خودشان داده اند. یعنی کمپانی ها قدرت این را نداشتند که بخواهند تمام مخارج را بدهند و نسبت به وضعیت هر خواننده بعضی از خواننده ها تا هشتاد درصد بعضی ها تا بیست در صد در گذشته این کمک را می کردند ولی الآن وضعیت طوری شده که اینها نمی توانند سرمایه بگذارند چون سرمایه شان از بین می رود.
نتیجه این کار وضعیت بد دیگری را هم به وجود آورده که یک سری آدمی که نباید بخوانند، می خوانند. من اصلاً معتقدم که خواننده خواننده متولد می شود و هر کسی نمی تواند بخواند؛ باید خداوند این استعداد را به تو داده باشد تا بعداً شما بروید خواندن را در اثر تجربه یا از طریق آکادمیک یاد بگیرید. یک سری جوان علاقمند که می خواهند بخوانند از این ضعف بازار دارند استفاده می کنند و خودشان را به جامعه تحمیل می کنند.
از آن گذشته، اخیرا دستگاهی هم آمده به اسم تیون یا اتوتیون که وقتی خواننده خارج می خواند آن را فیکس می کند ولی به هر حال این حالت انسانی اش را از دست می دهد؛ حالا توی ایران هم به شوخی اسم این دستگاه را قلقلی گذاشتند یعنی هرکس که نمی تواند بخواند بیندازش توی قلقلی.
این کسانی که شما اشاره می کنید اینها بالاخره چون من خودم شنیدم آهنگهایی که خواننده خواننده نیست و نمی تواند که بخواند ولی آهنگ بسیار عالی برایشساخته شده و شعر بسیار خوبی به آن داده شده، خوب در این روند به قول معروف آهنگسازها و ترانه سازها هم سهیمند دیگر.
خوب گناهی ندارند شما وقتی مجبورید بفروشید می فروشید. الآن تلویزیون ها وقتشان را به اینها می فروشند کمپانی خودشان را در اختیار اینها می گذارند. شما فرض کنید یک بدن، بدن انسان مرتب با میکروبهای دور و بر خودش مبارزه می کند وقتی این بدن ضعیف می شود میکروب هم شروع می کند به نفوذ کردن، در واقع این خواننده های تحمیلی باعث شدند که کل جامعه رویش را برگرداند.
جامعه نگاه می کند به موسیقی هندی، به موسیقی عربی چون این خواننده ها نمی توانند جوابگو باشند. من الان بجرأت می توانم بگویم که ما اگر بخواهیم نمره بدهیم هیچ جای دنیا به اندازه ایران خواننده بد ندارد، حالا مسئله خواننده بد یا خوب بودنش جداست، یک عده ای که اصلاً نباید بخوانند.
حتماً منظور شما تمام خواننده های جوان نیست، یک عده ای را می گویید؟
هر کس که جوان شد که نباید به او راه داد، جوان با استعداد است که می تواند بیاید و در هر رشته ای به ما کمک بکند. من همیشه این مثال را زدم که آقای معین در دهه هشتاد با حضورش به موسیقی خارج از کشور کمک کرد، یعنی حضور این آدم به عنوان خواننده خوب باعث رونق این بازار شد.
خانم گوگوش در دهه هفتاد یا خانم هایده، خانم مهستی در دهه هفتاد باعث رونق این بازار شدند. خواننده بسیار خوب توی اینها آمدند ولی تعدادشان خیلی کمه، یعنی شما نگاه می کنید که هر ماه بیست تا سی تا خواننده می آید که نباید بخواند بعد در ده سال می بینید که یک نفر خوب آمده.
چون این وضعیت ما چند چیز احتیاج دارد یکی همین کپی نشدنها که صنعت بتواند زنده بماند، آن اصل قضیه است و بعد استعداد ها، استعدادهایی که می آیند و می توانند این جامعه را بارور کنند.
خوب این استعدادها را چه کسانی باید پیدا کنند و بپرورانند؟
ما اینجا موسیقی دولتی یا غیر دولتی داریم، اینجا یک کشور آزاده اما برای هر کاری که می خواهی بکنی بايد بروی پروانه کار بگیری، حتی خواربار فروشی یا رستوران بخواهی باز کنی باید سی تا چهل تا اجازه نامه و این جور چیزها بگیری ولی کار موسیقی یا کار در دستگاه ارتباط جمعی در این کشور اجازه نمی خواهد، یعنی در واقع قاضی خود مردمند.
این وضعیت باعث شده تلویزیونها وقت خودشان را به اینها می فروشند، آهنگساز دارد کارش را به اینها می فروشد، شاعر دارد می فروشد و اینها دارند مرتب گوش مردم را و چشم مردم را آزار می دهند. حالا چشم مردم را نمی توانیم بگويیم چون اینها یک ویدیویی می سازند که خوب سرگرم کننده است ما به عنوان سرگرمی نگاه می کنیم ولی من از شما می پرسم چند درصد از اینها را حاضرید و این میل را در خودت احساس می کنی که بروی و سی دی اینها را بگذاری و گوش بکنی، خیلی تعدادش کمه.
در صنعت موسیقی در کشورهای غربی اینها معمولاً مدیر برنامه دارند، یعنی یک کسی هست که می رود برایشان بازاریابی می کند، اگر کسی نتواند بخواند خوب آن فرد هم قبولش نمی کند و دنبال کارش نمی رود ولی در میان هنرمندان ایرانی آیا چنین چیزی مرسوم است؟
بازار ما بازار کوچکی است، بازار ضعیفی که هر روز ضعیفتر شده. من اینجا برای شما یک مثال بزنم؛ فرض کنید که مادر بزرگ من فوتبال نگاه نمی کند ولی مسابقه ایران و آمریکا که می شود او هم می آید اضافه می شود بر تماشاچیان این بازی، یعنی وارد بازی می شود.
یک آهنگهایی هست که همه را وارد بازی می کند مثلاً همین آهنگ یک دختر دارم شاه نداره، شاید خیلیها که اصلاً کاری به موسیقی و این کارها نداشتند آمدند و این آهنگ را استفاده کردند یک آهنگی که هفتاد میلیون جمعیت از آن استفاده کرده، بعد نگاه می کنید می بینید که فروشش سی هزارتاست. حالا شما فکر نکنید همه سی دی ها سی هزار تا فروش دارند خیلیها روی دو هزار تا سه هزارتا می ایستند، این فاجعه است.
وقتی وضعیت اقتصادی به اینجا می رسد اعتقاد من است که کار موسیقی در خارج از کشور تمام شده است، آنچه مانده یک مقدار موسیقی تحمیلی است، یک مقدار خواننده هنوز سر پا هستند و اینها می آیند از درآمدی که از کنسرتها دارند یک چیزهایی تولید می کنند.
این سی دی هایی که تولید می شود را مگر کمپانیها تولید نمی کنند؟ مگر کمپانی با خواننده قرار داد نمی بندد تا برایش سی دی بزنند و حقش را بخرند؟
این در مورد خواننده هایی است که مطرح هستند.
بله چون گفتید که بعضیها از پول کنسرتها چیزی تولید می کنند اين سؤال برايم پيش آمد.
بله ببینید الآن شرکت ها دیگر خرید نمی کنند یعنی آن زمان هم که خرید می کردند خواننده ها یک مقداری کمک می کردند. الآن شرکت نمی آید این ریسک را خودش بکند و سرمایه اش را به خطر بیندازد ولی خواننده ای که هنوز از کنسرت ها یک درآمدی دارد با اینکه می داند ضرر می کند می رود و آن سی دی را تولید می کند. ببینید مثلاً فرض کنید شما یک کاسبی دارید فرض کنید یک رستوران دارید و این رستوران دارد هر روز ضرر می دهد و شما می روید از یک جای دیگر پول می گذارید در آن.
خوب تا یک مدت می شود ادامه داد و اگر پولی گذاشته می شود و این پول از بیرون می آید و اگر از طرف کسانی دیگر می آید خوب به دنبال خودش یک سری توقعاتی هست، بسادگی جلو نمی رود.
خود شما چطور؟ شما خیلی فعال بودید، آهنگهای زیادی ساختید اینجا آلبومهای زیادی پر کردید و خودتان هم می خواندید، الآن چه کار می کنید؟ الان هم هنوز همان فعالیت را دارید؟
من هم الآن به خاطر وضعیتی که هست دارم کار می کنم ولی بسختی داریم این سی دی ها را تولید می کنیم و آخرین کار من دو سه ماه است که به بازار آمده، با اینکه بسیار بسیار موفق بوده ولی ضرر سنگینی هم همراهش بوده. تازه می بینید اینجا استودیوی خود من است خیلی کارها را من خودم می کنم و یکی از دلایلی که من خودم اینجا استودیو زدم به خاطر همین است.
تمام اینها به خاطر کپی هاست که مردم از روی اینترنت بر می دارند، یعنی امروز یک ویدیو پخش می شود از این ویدیو صدایش را برمی دارند، ولی کیفیت صدای خود را ازدست می دهد ولی همین ویدیو بعد از بیست و چهار ساعت روی صد تا لاین هست، شما می توانید بروید و آن را کپی کنید، بله وضعیت به این شکل است.
خیلی ها دوست ندارند حرف بزنند ولی واقعیتش این است، واقعیت این است که بحران اقتصادی در کار موسیقی در خارج از کشور از سال 1979 شروع شد و این بحران وقتی سی دی شد و به صورت دیجیتال شد و رفت در اینترنت دیگر در اوج خودش است.
پس اینکه بعضیها می گویند موسیقی لس آنجلسی مبتذل است، البته نه تمامش، انتقاد خیلی می شود بخصوص در داخل ایران، شما فکر می کنید به خاطر همین خواننده های تحمیلی است که شما گفتید یا چیزهای دیگر هم هست؟
امکان دارد که خیلی انتقادها به خاطر همین ها باشد ولی به طور کلی من دیدم به این صورت نیست. من می گویم که اگر یک کاری اشکال فنی دارد ما می توانیم ایراد بگیریم، مثلاً این شعر قافیه اش اشتباه است یا قافیه ندارد یا کراهت کلام دارد یا این موسیقی از نظر تکنیکی اشکال دارد، آکوردهایش اشتباه است، فاصله هایش اشتباه است، آنها را می توانیم ایراد بگیریم ولی اینکه چون سلیقه تو مثل من نیست سلیقه تو مردود است را من قبول ندارم.
یعنی آوردن یک چیزی به اسم کلاس که چون من این را گوش می دهم کلاسم بالاتر است و چون تو آن را گوش می دهی کلاست پایینتراست، من این را بهش اعتقاد ندارم ، هر چیزی در جای خودش قشنگ است. اگر اشکال فنی نداشته باشه این کلمات ابتذال و مبتذل یک مقداری بر می گردد به ریشه های فرهنگی و مذهبی.
اصولاً ما می بینم که مثلا به رقص در جامعه ما به شکل دیگری نگاه می شود، خیلی از روشنفکرها من دیدم حتی خیلی هم ادعای روشنفکری دارند هنوز در پس مغرشان می گویند مثلاً رقاصبازی است، توجه می کنید یعنی هنوز به هنر رقص آن احترام را نمی گذارند و با همان دید عقبمانده دارند به آن نگاه می کنند. من این حرف را قبلاً هم زدم، یکی از افرادی که فروش سی دی اش از همه بالاتر بوده آقای جلال همتی است؛ من خیلیها را دیدم که می گویند ما پاواروتی گوش می دهیم، ما بوچلی گوش می دهیم، ابی گوش می دهیم، داریوش گوش می دهیم ولی وقتی می روی می بینی دارند همان جلال همتی گوش می کنند. خوب تو با همان جلال همتی حال کن چرا باید تظاهر بکنی به یک کلاسی که بهش اعتقاد دارند.
خوب تا اینجا درباره موسیقی خارج از کشور صحبت کردیم، نظر شما درباره موسیقی غیر سنتی امروز در ایران چه هست؟
ایران سرزمین مادری است، همه ما هم از آنجا آمده ایم در آتیه هم بیشتر استعدادها در آنجا پرورش خواهند یافت. این را من بارها گفته ام و در واقع موسیقی از داخل کشور ادامه پیدا خواهد کرد ولی اگر بخواهیم امروز مقایسه بکنیم، امروز داخل ایران از نظر خیلی چیزها از لس آنجلس خیلی عقبترند، از نظر تکنیک از نظر تنظیم از نظر کار استودیو و امکاناتی که دارند و کارهایی که می شود هنوز خیلی عقبند، ولی باز تکرار می کنم الان داریم یواش یواش نشانه هايی از داخل ایران می بینیم.
آنجا هم من خواننده بد خیلی می شنوم، من فکر می کنم که در داخل ایران هم شاید نودوپنج درصد از کسانی می خوانند نباید بخوانند، آنجا هم همین اتفاقی که اینجا افتاده دارد اتفاق می افتد و من اين را دارم می بینم و می شنوم. اینجا این را هم بگویم که یکی دو تا از این جوانان آمده اند و یکی دو تا از آهنگهای من را بدون اجازه برداشته اند، یکی از آن ها آهنگ یک غریبه بود و وقتی که اینجا پخش شد آن قدر این خواننده این را بد خوانده که واقعاً فکر نمی کردم یک روزی این آهنگم به این روز می افتد و این صدای ناهنجار رویش می آید، ولی بگذارید خاطره ای برای شما تعریف بکنم.
آقای پرویز مقصدی که یکی از آهنگسازان بزرگ ماست و من به ایشان خیلی ارادت دارم، یک زمانی یک دفتری داشت در خیابان ثریا [سميه کنونی]، گاهی من پیشش می رفتم و آن موقع من نه آهنگساز معروفی بودم و نه خواننده معروفی، با هم در رادیو کار می کردیم، یک آقایی آمد پیش او و گفت که من می خواهم بخوانم، آقای مقصدی به او گفت تو را باید دارت بزنند، او گفت چرا؟ مگر من چه کار کردم؟ گفت همین قدر که فکر می کنی که می توانی بخوانی باید دارت بزنند.
بله من واقعاً فکر می کنم که اینها گوششان کار نمی کند، چون اگر گوششان می شنید درست می خواندند، صدای خودشان و آنچه را می خوانند نمی شنوند.
بابا دستگاه اتوتیون آمده لااقل بگذارید داخل آن و ببینید، اتوتیون قشنگ به شما نشان می دهد که شما داخل کوک هستید یا نیستید، ببینید اینجا در آمریکا بین هفت هزار تا هشت هزار ایستگاه رادیو هست که اینها امکان ندارد چیزی را پخش کنند که تیون نباشه. متأسفانه ما می بینیم که خیلی از خبرنگاران ما، خیلی از دست اندرکاران ما و خیلی از مجریان این برنامه ها این بینش را ندارند یا دارند به خودشان دروغ می گویند: به به چه اجرایی، بابا یارو داره خارج می خونه.
منتهی فرق من با آن آدم این است که آن خواننده که دارد خارج می خواند و تیون نیست من همان موقع می فهمم، مردم طول می کشد تا بفهمند، یواش یواش ولی مردم هم می فهمند. در انتها قضاوت مردم درست است که ممکن است یک کمی دیر باشد ولی حتماً درست است، ما بارها دیده ایم .
ببینید من معتقدم وقتی یک صدا می آید این صدا اگر صدای سالمی هست اگر رو به پیشرفت نباشد که حتماً هست پایین نخواهد رفت اما صدای ناسالم از هر نقطه ای که هست هر روز در نظر مردم از آن پایینتر می رود. چیزی که موسیقی داخل و خارج از کشور را هر دو را آزار می دهد یکی مسئله اقتصادی است یکی مسئله کسانی که نباید بخوانند و اینها می خواهند بزور خودشان را تحمیل کنند و امروز من به این نتیجه رسیده ام که نمی توانم نتیجه مساوی به همه چیز بدهم.
به این نتیجه رسیده ام که خواننده هفتاد درصد در موفقیت کار مؤثر است، خواننده خوب می تواند هر چیزی را بخواند و مردم گوش بدهند ولی شعر یا ترانه خوب نمی تواند به خواننده بد کمک کند؛ این را ما بارها دیدیم که خواننده خوب می تواند کار متوسطی بخواند و مورد قبول مردم واقع بشود. شاید چند سال پیش اعتقاد دیگری داشتم ولی امروز به این نتیجه رسیدم یعنی آوازخوان نه آواز، اسم آلبوم آخرم هم همین است: آوازخوان نه آواز.
فکر نمی کنید یک مشکل هم این است که شما یعنی نسل شما چیز باب طبع نسل جوان به آنها عرضه نمی کنید؟
امروز اگر من و شما به گفتگوی دو تا جوان چهارده ساله گوش بکنیم شاید هیچ چیز نفهمیم، خواسته هایشان مسائلشان همه برای ما غریبه است، در این شکی نیست که به هر حال ممکن است ما در این سن نتوانیم آن جور خواسته های جوانترهای خودمان را بفهمیم، این واقعیت است ولی هر نسلی می تواند کارش را درست انجام بدهد.
شما در این کشورهای همسایه ما یک خواننده بد به من نشان بدهید، من ندیدم، بین همان ترکهای خودمان حتی توی کردها یک خواننده بد نمی توانید پیدا کنید، میان ارامنه یک خواننده بد نمی توانید پیدا کنید، نه اینکه خواننده بد، خواننده ای که نباید بخواند.
علتش چی هست؟
یک مقدار به خاطر شهرت، یک مقدار هم شاید می بینند که موسیقی یادگرفتن مشکل است، شاید فکر می کنند این میکروفون را به دست بگیرند زودتر به نتیجه می رسند. یک اتفاقاتی هم در گذشته افتاده، در این شهر کسانی خواندند که آنها هم نباید می خواندند، حتی اگر سالنشان با شش هزار نفر پر می شد، بعد یک کسی که در خانه اش نشسته، حالا نمی خواهم اسم ببرم، می گوید من که از این بهتر می خوانم پس چرا من نخوانم؟
درست می گوید، ولی این دوره با آن دوره فرق می کند. آن دوره یک امکاناتی برای این آدم بوده توانسته هل بدهد، پول بدهد، خرج بکند و وضعیتی برای خودش به وجود بیاورد ولی امروز به هر حال هر گوشه جامعه رو به ترقی است. علت دیگر اینکه هر جامعه ای شنونده اش هم یک طبقه ای دارد.
شما نمی توانید طبقه شنونده ایرانی و آمریکایی را مقایسه کنید یا افغانی را مثلاً با عرب مقایسه کنید، هر کدام اندازه های خودشان را دارند و رو به رشدند، جامعه ما شاید خواننده ای که بیست سال پیش می خواند را الآن قبول نداشته باشد چون گوشش رو به رشد است.
همین طور که شما دلت می خواهد یک چیز خوشبو به مشامت بخورد یا از مزه یک غذای خوب لذت ببری، از دیدن یک منظره خوب لذت ببری، گوش هم همینطور است، گوش هم چیز درست می خواهد، دلیلش چیست آن را دیگر خدا می داند، این گوش این طور ساخته شده، هر چه خواننده به آن نتهای کوک نزدیکتر باشد شنونده بیشتر لذت می برد.
چرا موسیقی ایرانی با این همه فعالیتی که برایش می شود چه داخل ایران و چه خارج هنوز نتوانسته جایی در جهان برای خودش باز بکند؟
جامعه ما عاشق شعر است، در واقع چیزی که امروز پخش می شود یک سری شعر است که موزیکال شده، اینها آهنگ نیستند، ترانه نیستند، در حالی که موسیقی زبان گویاست و احتیاج به شعر ندارد.
بگذارید مثالی برایتان بزنم: یک گوینده ای داشت تفسیر می کرد آهنگ هتل کالیفرنیا را و در باره شعرش و معانی شعرش تفسیر می کرد، در حالیکه هتل کالیفرنیا به خاطر آکوردهایش به خاطر فاصله هایش، به خاطر موسیقی اش در خاطرهاست. در واقع غربیها اگر بخواهیم مقایسه کنیم با سایر کشورها موسیقی گوش کردنشان مثل موزیسینهای ماست. من شاید چهل سال یک آهنگی شنیده باشم ولی هنوز نمی دانم که شعرش چیست؛ موسیقی را این جوری گوش می دهند اما شنونده ایرانی اول شعر را گوش می دهد.
یک سری از آهنگسازها از این مسئله سوء استفاده کردند، مثلاً می گویند شعر هشت سیلابی است که الآن اگر شما نودونه درصد آهنگهایی که امروز می شنوی اگر با انگشتهایت بشماری، مثلاً توی یک دیوار سنگی می شه هشت سیلاب، نود و نه درصدش هشت سیلابی است، بابا موسیقی شکلهای دیگر هم دارد.
من اسم هشت سیلاب را گذاشتم ویروس موسیقی ایران. یعنی اگر بخواهی قسمت بندی اش را پیدابکنی بقیه اش تا آخر معلوم است، یعنی اینکه چیزی که در جامعه ما اجرا می شود ترانه نیست، موسیقی نیست، یک سری شعر است، فرق است بین ترانه و شعر، خیلی فرق است و ترانه به عقیده من جای والاتری دارد تا شعر.
به عکس خیلیها که مثل اینکه به عارف [قزوينی] بود گفته بودند تو تصنیف سازی، ترانه جای خیلی بالاتری دارد، کلام ترانه با کلام شعر خیلی فرق می کند. چیزی که در جامعه اجرا می شود تنظیم قشنگ است، ظاهر قشنگی دارد، تیم تهیه خیلی قوی پشتش است ولی شعر موزیکال است، من این را اسمش را گذاشته ام شعر موزیکال.
حالا یک سری کار هم جدیداً آمده که نمی دانم قدیم ها تئاتر رفته بودید، بین دوتا نمایش یک کسی می آمد ترانه فکاهی اجرا می کرد ما به آن می گفتیم پیش پرده، متأسفانه خیلی از کارها دارد پیش پرده می شود، یعنی حالت طنز دارد برای جلب بیننده تلویزیونی، نه برای گوش کردن روی سی دی. به هر حال دلیل اصلی اینکه موسیقی ما نمی تواند به خارج از جامعه خودش نفوذ بکند به خاطر سنگینی شعر است. چون شنونده ایرانی فقط شعر را می شنود، هنوز خیلی از شنونده های ما به شعر می گویند آهنگ، هنوز نمی دانند شعر چی هست، آهنگ چی هست، فکر می کنند شعر آهنگه. من خیلی وقتها دیدم چون شعر خوبه، با اینکه خواننده خارج می خواند، می گویند به به عجب آهنگی، صدا ناهنجار است واقعاً آزار دهنده است من تمام موی بدنم سیخ می شود.
همین آقای آرش که همین اواخر آمده، حالا هر کسی کارش را کرده من نمی دانم، این معنی و شعر را فدای ریتم کرد و نتیجه گرفت. ریتم ملودی در کارهای ما وجود ندارد، یک ریتم در موسیقی ما وجود دارد که نودونه درصدش ریتم هشت سیلابی است، علت این است. منبع

کارو، شاعر انسانیت

زنده یاد کارو
18 جولای 2007، کارو یا همان کاراپِت دِردِریان، در آســایشگاهی به نام "دهــکده ی مریم" در دل کَلیفورنیای آمریکا جان ســپرد. پیکرش را 7 روز در سردخانه نگه داشــتند و چهارشــنبه بیست و پنجم جولای در گورستان گلندل به خاک ســپردند
شهرت کارو برای نسل من و نسل های پیش از من بیشتر به واسطه ی برادری او با با ویگن خواننده ی ارمنی و همیشه دوست داشتنی ما ایرانیان است. اما زمانی هم بوده است که پیش از نامی شدن ویگن، کارو در عرصه ی ادبیات نامی بوده است. زمانی که با نوشتن شعرهای نیمایی و نوشته های ادبی، مردم با نام شاعر و نویسنده ای جوان به نام کارو آشنا شدند. نخستین کتاب او شکست سکوت در پاییز 1334 به چاپ می رسد و این کتاب آغازی است برای شهرت کارو.
کتابی که ناشر آن، ابوالقاسم صدارت در سال 1351، می نویسد که تنها انتشاراتی خود او، بیست بار این کتاب را چاپ کرده است و 200000 هزار نسخه از این کتاب به فروش رفته است! کارو در کتاب برادرم ویگن می نویسد: من در آن دوران، معروف ترین شعرای ایران بودم، حتی نصرت رحمانی که پابه پای من، از شهرت همه جانبه برخوردار بود، از من عقب افتاد... علتش خیلی ساده بود: نصرت رحمانی، عصیان صامت بود. من: عصیان عاصی ... و من یک وقت متوجه شدم که ویگن – برادر کارو – نیست ... کارو – برادر ویگن شده است! باور کنید. در همان زمانی که من و نصرت رحمانی، معروف ترین شعرای دوران بودیم، زمان منحصر به کشور ما، وقت نداشت که نیما را بشناسد و گرنه امکان نداشت، نصرت رحمانی و من – به خصوص من – یکه تاز دوران باشیم. در همان دوران شعرای یکپارچه ای داشتیم که به یک طریق بزرگ بودند. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، امید خراسانی، هوشنگ ابتهاج، اخوان ثالث، نادر نادر پور، اینها همه وجود داشتند. اما در آن دوران، من معروف ترین شاعر روز بودم.
به گمانم آنچه سبب این شهرت برای کارو و استقبال مردم از کارهای ادبی او شده است، نگاه انسانی او به تمام زندگی در آن روزگار بوده است. نگاهی که با دیدن هر رویدادی، شعری یا نوشته ای ادبی را می آفریده است. جنگ، تبعیض نژادی، ظلم، فقر، آوارگی، تنهایی، عشق، بی وفایی تا ... نوشتن نامه هایی به یوری گاگارین، کِنِدی و ... . کارو در آغاز کتاب "ماسه ها و حماسه ها" سخنی از "رومن رولان" آورده است که نشان دهنده ی نوع نگاه خودِ او به هنر است: اگر هنر و حقیقت نمی توانند با هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد. هنری که در برابر انسان مسوول است و متعهد.
و به گمانم آنچه باعث می شود این نوشته ها ساختگی به نظر نرسند، زندگی سخت خود او و خانواده اش در کودکی بوده است که باعث نگاه اینگونه ی او به جهان شده است. نگاهی که شاید تیره است، شاید تاثیر گرفته از نگاه "صادق هدایت" به جهان است اما تا حدود زیادی واقعی است. شاید از این رو است که او در همان کتاب نخستش، وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید که دیگر به عنوان کارو مرده است و از این پس هر چه می نویسد برای انسان است، برای انسان رنج کشیده ی قرن ماست هر چند که تلخ باشد هر چند که تاریک باشد.

زنده یادان ویگن و کارو در جوانی
او می نویسد: قرن ما، صدف نیست، ماسه است، غزل نیست، حماسه است! در چنین قرنی من نمی توانم با همان کلمات، به همان طریق و همان سلاح، که در گذشته های قرون، شاعران، ساربان کاروان شترها را به آهسته راندن دعوت می کردند، کاروان های رنگارنگ قرن ما را، شکم کاروان گرسنگان را به نان نطلبیدن، قلب کاروان بردگان را به آهسته تپیدن، اشک زندگی، ساربان کاروان ملیٌون های مرگ گمنام را در تقاطع صلیب ها، به فرو نریختن دعوت کنم! شاعر قرن ما، نویسنده ی قرن ما، همانگونه که نتیجه ی طبیعی شعر و ادب قرون دیرین است، فرزند اجتناب ناپذیر قرن ماست!
بنابراین سخن او نمی تواند معلول صرفا یک علت باشد: سخن سرای قرن ما - خود - معلول بلافصل یک سری علت هاست و سخنش، جرس سپیده دم بیداری ملت هاست.
کارو در سال 1306 در خانواده ای با 8 فرزند به دنیا آمد. خانواده ای که تا پدر زنده بود، رنگ فقر را ندید، اما بعد از مرگ پدر، هر چه بود درد بود، حسرت بود، آه بود و احتیاج بود و در به دری ... و این سختی ها برای او و ویگن بود تا زمانی که هر دو با هنرشان نامی شدند و همین از میان فقر بر پاخاستن، فقری که بیشتر مردمان آن روزگار آن را لمس می کردند باعث شد وقتی که این دو برادر به شهرت رسیدند، مردم آن دو را از خودشان بدانند و با هنر آنها همراه شوند. منبع
این بخشی از وصیت نامه ی کارو است در پایان کتاب نخستش شکست سکوت در 28 سالگی:
چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان
نفس گم کرده در پهنای سینه
سر خود می زند در پیچش مرگ
به موج افکن، پر و بال سفینه
به قدری کوفتم با دست حسرت
به درب باغِ عشقِ بی زمینه
که دستم بر جبین بخت بدبخت
بُخاری تار شد در پود پینه
و قلبم در سکوت بی جوابی
به زاری سنگ شد، در تنگ سینه!
و من در بستر خاموش یک درد
نحیف و زار و مدهوش
سکوت مرگ خویش اعلام کردم
که ... آه ... مردمِ کاشانه بردوش
برای لحظه ای خاموش ... خاموش
در این درد آخرین، دشت سیه پوش
زِ خاک استخوان مرده مفروش
امیدی خفته، نومید از جوانی
جوانی مُرده، از دنیا فراموش
مپرسید که او کیست
که او چیست؟
چرا هست؟ اگر نیست!
اگر هست: چرا نیست؟!
که این تک قبرِ بی سر پوشِ گمنام
شررپروای تنورتُند اوهام
که هر بام
و هرشام
برای ملتی کاین نظمِ منحوس
خورد خون دلش؛ جام از پیِ جام
نفس پژمرده و دلخسته، جان کند
کلبه ای، خاموش، آرام
بشر نیست
بود افسرده، آه یک سرود است!
کلامِ نا تمامِ یک درود است!
به چنگِ "نیست" در افسانه ی "زیست"
شکستِ پستِ "بود" ی در "نبود" است!
و خانه به دوشان همه، همه خاموش شدند و لاشه ی مرا در قبرستانی که هیچکدام از قبرها سنگ نداشتند، خاک کردند ... می دانم که بسیاری از همنسلان من اگر کتاب های کارو را بخوانند به او و کتاب هایش برچسب نامیدانه بزنند پس در پایان نوشتار شعری از او می نویسم در ستایش امید؛
سکوت؛ به آنان که ماءیوسند
گفتم که سکوت .. ! از چه رو ، لالی و کور ؟
فریاد بکش، که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش! تا که زندانی ِ زور
بهتر شنود، ندای تاریخ زِ دور
*
بستم زِ سخن لب ، و فرادادم گوش
دیدم که زِ بیکران ، دردی خاموش
فریادِ زمان ، رمیده در قلبِ سروش
کِی ژنده به تن ، مردم ِ کاشانه به دوش
*
بس بود هر آنچه زورِ بی مسلک ِ پست
در دامن این تیره شب ِ مرده پرست
با فقر ِسیاه .. طفل ِ سرمایه یِ مست
قلبِ نفسِ بیکَسِتان، کشت، شکست !
*
دل زنده کنید ، تا بمیرد ناکام
این نظم ِ سیاه و .. فقرِ در ظلمتِ شام
بر سر نکشد ، خزیده از بام به بام
خونِ دلِ پا بِرهَنِگان ، جام به جام !
*
نابود کنید ، یاءس را در دلِ خویش
کین ظلمتِ دردگستر ِ زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است .. بلی
شب خاک به سر زند، چو روز آید پیش .. تهران – اردیبهشت ماه 1333
و این هم فهرستی از کتاب های کارو که شاید کامل نباشد:
1 - شکست سکوت
2 - نامه های سرگردان
3 - ماسه ها و حماسه ها
4 - ترانه های پریشان
5 - به هر کجا که روی خاک رنگ خون دارد
6 - سایه ی ظلمت
7 - صلیب شکسته
8 - برادرم ویگن

بهروز وثوقی هم اعتصاب غذا می کند

بهروز وثوقی
به نقل از صفحه ی فیس بوک بهروز وثوقی - من نیز همراه با گوگوش، ابی و اکبر گنجی در مقابل سازمان ملل اعتصاب غذا خواهم کرد.

پرویز دوائی، یادگار روزهای از یاد رفته!

زنده یاد پرویز دوائی
از اهل سینما و دوستداران فیلم در ایران، کمتر کسی است که پرویز دوائی را نشناسد. همه یا نقد و نوشتهای از او خواندهاند؛ و یا در مناسبات دوستانه و همکاری، از نقطه نظرات و راهنماییهای او بهره بردهاند. مسعود کیمیایی بارها گفته است که: گذرش از بیگانه بیا به قیصر، بر اثر حرف پرویز دوائی بوده است. اصولا و اینطور که معلوم است، دنیای سینما در هر جای جهان، به دو قطب عمدۀ سینماگر و منتقد فیلم تقسیم شده و میشود. تماشاچی و مخاطب، طیفی است که در پهنایی گسترده بین این دو قطب نشسته و قرار میگیرد. از آنجا که علیرغم حضور حدود یکصد سالۀ سینما در ایران، عمر سینمای جدی و مطرح به چند دهه بیشتر بالغ نمیشود؛ طبعا نقد نویس فیلم، بهمصداق آن که غربال بهدست دارد، با چند گام فاصله از پی کاروان سینماگران معاصر آمده و میآید.
پرویز دوائی در تاریخ نقد نویسی سینما در ایران، از سردمداران و نسل اولیها این فن محسوب میشود. او که در دورهای برای مجلۀ سپید و سیاه مینوشت، طبق فرم صفحهبندی مجله، نقدهایش با امضای پیام، در صفحات آخر مجله بهچاپ میرسید. در نزد اهل سینما و دوستدارن فیلم معروف بود که: خریداران مجله، آنرا از چپ به راست ورق میزدند؛ چون نقدهای دوائی در آخرین صفحۀ آن چاپ میشد. در جهان سینمای ایران، ـ گرچه در جاهای دیگر چندان معمول نیست - همچنین بودهاند کسانی از سینماگران و فیلمسازان که از جایگاه خود، پلی به دیگر سوی کشیدهاند و در ضمن بهعنوان منتقد فیلم هم، نقد و نظری نوشته و خود را شناساندهاند؛ چنانکه ازاینسو نیز بودهاند نقد نویسهای حرفهای فیلم که عاقبت یا به وسوسه، و یا برای کسب تجربه، قلم و کاغذ گذاشته و به بیشتر در هیئت کارگردان، به وادی سینماگران کوچیدهاند. پرویز دوائی اما، همیشه و همهجا در اذهان عموم سینماروها و سینماگرها، در کسوت مرد قلم و نقدهای خوب و منصف، شناخته شده و هست. گرچه امکان ندارد شما تاریخ فصل نوین سینمای معاصر ایران ـ یعنی از قیصر به بعد ـ را بخوانید؛ و یا پای مطرحترین کارگردانهای این دوره بنشینید و جای از آن، نام پرویز دوائی را نبیند یا نشنوید.
او که نامش پای هر نوشته و نقدی کافی بود تا فیلمی تازه اکران شده، اعتبار بیابد، و یا برعکس از چشم بیفتد؛ با حسی از دلسوزی و مسئولیت، و با نیتی خیر، برای هرچه بهتر شدن جریان و فضای فیلمسازی ـ علیرغم اینکه شاخصترین نام در جبهۀ منقدان سینما و فیلم است ـ در پشت صحنه، دستی به مدد و همدلی، همراه کارگردانهای جوان و تازه پا گرفته میکند؛ و با اعتبار کلام و جایگاه معتبری که بهعنوان منتقد فیلم و صاحبقلم دارد، ضمن حمایت و تشویق، به شکلگیری واقعی هویت سینمای معاصر ایران کمک میکند.
هنوز خاطرۀ نقدهای جاندار او را در مجلۀ سپید و سیاه که برای از جمله فیلم خداحافظ رفیق، اولین فیلم امیر نادری نوشت، یاد دوستداران سینما هست. نوشتۀ او با عنوان خسته نباشی رفیق اولین نقدی بود که در باره این فیلم نوشته و بهچاپ رسید. فیلمی که مردم، جز ترانۀ متن آن، یعنیجمعه با صدای فرهاد، شعر شهیار قنبری و موسیقی اسفندیار منفردزاده، هیچ شناخت دیگری از عوامل آن، امیر نادری (کارگردان)، سعید راد، ذکریا هاشمی، وجستا (بازیگران)، و یا علیرضا زریندست (فیلمبردار) نداشتند.
پرویز دوائی که خود در روزهای سخت و تنگی که امیر نادری برای ساختن این فیلم از سر میگذراند، بارها برای کمکش کمر همت بسته بود و او را چه در نوشتن سناریو، و چه در توصیه به دوستان و دیگر دستاندرکاران سینما کمک کرده بود؛ قصد آن داشت که به اعتبار قلم و نامی که در نزد اهل سینما دارد، هم امیر نادری، و هم این نوع از سینما را که نادری آغازگر آن بود، ضمن معرفی، حمایت و تثبیت هم بکند. خصلتی که از ویژگیهای انسانی پرویز دوائی است و چندان ربطی به حرفۀ نقدنویسیاش ندارد.
درگیر شدن و جنجالی که سر این فیلم و نقد، بین دوائی و اسماعیل جمشیدی، نویسندۀ دیگر مجله سپید و سیاه سر گرفت، شاید هنوز گوشۀ ذهن و خاطرۀ خیلی از سینماروهای آن روزگار مانده است. از خداحافظ رفیق و حواشی آن شاید وقتی دیگر و سر فرصت بنشینم و بنویسم.
اینجا بسنده کنیم به همین اندک، و به پرویز دوائی که حالا نزدیک به سی سالی میشود رحل اقامت را در شهر پراگ انداخته و گرچه سر و مویی سفید کرده، ولی هنوز هم یاد ایام جوانی دل و جانش را گرم و روشن نگه میدارد.
چند سالی پیش بود [1360] که اولین مجموعۀ قصه و یادنوشتهای او به نام باغ به بازار آمد. قبلا بازگشت یکهسوار [1370] را که ثبت خاطرههای سینمایی اوست را خوانده بودیم؛ و سبز پری را در سال 1373، ایستگاه آبشار در سال 1378 در آمد. استقبال از او و قلم و ذهن شفاف او که خاطرههای کودکی و نوجوانی را با جزئیات حیرتانگیزش به یاد و کلام میآورد، چنان گرم و مقبول بود که همین اواخر، ادامۀ آن یادنوشتهها را در محموعۀ تازه و دیگری به نام بلوار دلهای شکسته دیدیم و خواندیم.
با یاد و بهحرمت او، و شاید برای تازه شدن یاد و خاطرات خودمان از آن روزها و روزگار، از مجموعههای سه گانۀ یادنوشتههای پرویز دوائی، چند قصه ـ نوشته را در تنظیم و اجرایی گفتاری خواهید شنید. ماجرای ختنۀ ممد، برگرفته از محموعۀ ایستگاه آبشار، اولین آنهاست.
چون که ممد بچه شوهر بود، وقتی که قرار شد ختنهاش کنند ختنهسورانی، چیزی برایش نگرفتند که مثلا کمانچهکش یا خیمهشببازی خبر کنند و زنها جمع شوند و دایره و دنبک بزنند و شادی کنند. همینطوری قرار شد یکروز وسط هفتهای سلمانی گذر را خبر کنند که بساطش را بیاورد و ممد را ختنه کند. رفتند و یک آقای لطفیای بود که سر کوچه سلمانی داشت، خبرش کردند. بعد ماشاالله، بچه نوکر سیزده ـ چهارده سالۀ همسایه بود قرار شد بیاید و دست و پای ممد را نگهدارد. ما هم که تابستان بود و مدرسه تعطیل بود و چند روزی به خانۀ خواهرم که همسایۀ ممد اینها بود به مهمانی آمده بودیم و جزو یک عدهای برای تماشای مراسم ختنه جمع شدهایم. بیشتر تماشاچیها زنهای در و همسایه بودند که بههوای پوست ختنه خودشان را رسانده بودند.
توصیف دوایی از محرومیتهایش هم توصیفی شاعرانه و رویاگونه است و كمتر بر فقر و ناملایمات اجتماعی میپردازد. در قصۀ اول مجموعۀ ایستگاه آبشار (با عنوان چرخ خیاطی) از زبان و نگاه كودكی یكی دو ساله كه مادرش برای امرار معاش در خانه خیاطی میكند، چنان توصیف حیرتانگیزی از جزئیات یک چرخ خیاطی سینگر دستی میكند كه انگار معبودی وصف میشود. پسرک كه تازه دندان درآورده و لثههایش میخارد، برای فرو نشاندن این خارش، همچنان كه مادر مشغول كار است، دندانهای تیز و كوچک شیریاش را به گوشۀ پایۀ چوبی چرخ خیاطی میساید و بر آن خراشهایی میاندازد. مدتی بعد، مادر از سر ناچاری چرخ را میفروشد و چند سال بعد، پسرک كه حالا به مدرسه میرود، در خانهای همان چرخ خیاطی را در میان وسایل خانه میبیند و رد دندانهایش بر پایهی چوبی چرخ را به جا میآورد. از نگاه او، این چرخ و آن خراشها، بیشتر یادگاری از یک دوران خوش گذشتهاند تا نشانهای از فقری كه منجر به فروخته شدن آن وسیلهی امرار معاش شدهاند. در واقع حتی توصیف دوایی از یک چرخ خیاطی، در آن موقعیت اقتصادی هم تبدیل به یک خاطرهی عاشقانه میشود؛ چیزی كه در قصههای او نگاه غالب است. منبع

حمایت شهیار قنبری از اعتصاب غذای اکبر کنجی

گوگوش، شهیار قنبری و ابی
پنجشنبه، 25 تیر 1388 شهیار قنبری، شاعر، آهنگساز و خواننده مشهور ایرانی، پس از اعلام حمایت گوگوش و ابی از حرکت اعتراضی اکبر گنجی در برابر مقر سازمان ملل متحد در نیویورک به این جنبش پیوست. در هفته اخیر هنرمندان ایرانی در آمریکا به مرور حمایت های خود را از این جنبش آزادی خواهی مردم ایران اعلام می کنند و در داخل کشور نیز استاد شجریان و شهرام ناظری و بسیاری دیگر تا کنون اعلام حمایت نموده اند. شهریار قنبری در حمایت نامه خود نوشته است:
من هستم، اما آزاد نیستم.
چرا که بال پرواز همه را، دیر زمانی است در سرزمین ام بریده اند.
آزاد نیستم چرا که زندانبان ،قافله سالار است.
آزاد نیستم چرا که قفس ساز، پر پروانه ها را سوزانده است.
آزادی شیدایان ایران، اما، شادا، که در برابرش ایستاده اند.
از اینجا که هستم، دستم را دراز می کنم به سمت آفتابی اکبر گنجی و دیگر روشنفکران و مبارزان هم سرزمین ام تا فریادشان در برابر سازمان ملل متحد، به گل بنشیند. کاری کنیم که از ۲۲ تا ۲۴ جولای ، نیویورک از آن ما باشد. به همه ی عاشقان رهایی ایران هم پیشنهاد می کنم که به این حرکت عاشقانه وصل شوند. روزی نزدیک، من و تو هم به آزادی خواهیم رسید. اگر که حتی یک پرنده ی دیگر در قفس ایران زمین، اسیر نباشد.
سبز باشید، سبز و آفتابی
شهیار قنبری

محمود بهرامی در تلهفیلم جفت پوچ بازی میكند

محمود بهرامی
محمود بهرامی هنرمند قدیمی، جواد رضویان، احمد پورمخبر و بهنوش طباطبایی در تلهفیلم جفت پوچ بازی میكنند. محمود بهرامی گفت: به زودی قرار است در تله فیلم جفت پوچ به كارگردانی سعید نگارچی بازی كنم كه مضمونی كمدی فانتزی دارد. در این تلهفیلم نقش آبتین، شخصیتی كه صاحبخانه است، را ایفا میكنم و این كار بیشتر شبیه به نقشم در مجموعه متهم گریخت است. بهرامی گفت: احمد پورمخبر، جوادرضویان و بهنوش طباطبایی نیز در این تلهفیلم بازی میكنند.
به گفته بهرامی، تلهفیلم جفتپوچ تا هفته آینده درتهران كلید میخورد. وی همچنین گفت: بازی در دو كار سینمایی و تلویزیونی دیگر را نیز در برنامه دارم؛ فیلم سینمایی سعید سهیلی (ازدواج در وقت اضافه) و سریال جدید سعید آقاخانی.
وی درباره دیگر فعالیتهای خود گفت: به تازگی بازی در سریال 13 قسمتی تاكسی شانس به كارگردانی سعید سالارزهی را به پایان بردهام. این مجموعه برای شبكه استانی مركزی ساخته شد و قرار است در ایام عید از شبكه یك سیما پخش شود. همچنین اخیرا بازی در تلهفیلم به روح پدرم به كارگردانی جواد رضویان را هم به پایان رساندهام. منبع

متاسفیم که اغلب خبرها و گزارشهای این روزهای ما درباره مرگ است

علیرضا خمسه و زنده یاد فرخ لقا هوشمند
علیرضا خمسه: فرخلقا هوشمند برای ما بازیگران سمبل مادر بود. او در فیلمها و برنامههای مختلف در نقش مادر من بازی کرده بود و همین همکاریها باعث شده بود تا بسیاری تصور کنند او به واقع مادر من است و احوال او را از من جویا میشدند. اولین همکاری ما در فیلم سینمایی شکار خاموش به کارگردانی کیومرث پوراحمد شکل گرفت.
با حضور در این کار بود که دریافتم این بازیگر قدیمی تئاتر و سینما تا چه حد در کار خود تواناست. او بسیار با حوصله و صبور سر صحنه حاضر میشد و کاملاً دوستانه کار را پیش میبرد. حضور او سر صحنه سرشار از محبت، مهربانی و همدلی بود. همواره احوال خانوادهام را از من جویا میشد. او فقط نقش مادر را در فیلم مجموعه بازی نمیکرد بلکه حضورش در سر صحنه فیلمها و سریالها نیز مادرانه بود. احساسات مادرانه در وجود او تنیده شده بود و به همین خاطر بود که میتوانست به بهترین شکل در نقش مادر در فیلمها و مجموعهها بازی کند.
تواناییهای او در بازیگری نکتهای نیست که از کسی پنهان باشد. او با حضور در تئاتر وارد عرصه بازیگری شد و کارهای بسیار ارزشمندی در این زمینه انجام داد به گونهای که فرخلقا هوشمند به عنوان یکی از بازیگران پرآوازه تئاتر گیلان شناخته شده است و تماشاگران کارهایش خاطرات خوبی از نقشآفرینی او روی صحنه تئاتر به خاطر دارند.
او در سینما و تلویزیون نیز در همین حد موفق ظاهر شد. بازی او در برنامه زنده «جمعه تعطیل نیست» یکی از نقشآفرینیهای درخشان را رقم زد. او در این برنامه زنده نقش مادر مرا ایفا کرد و با توجه به سابقه تئاتری و کولهبار سرشاری که از بازیهای مختلف داشت، در این برنامه زنده نمایشی پرانرژی و خوب ظاهر میشد.
فرخلقا هوشمند در ماههای اخیر به لحاظ وضعیت جسمانی دچار مشکل شد و همین مسئله ما را در مورد احوالات او نگران کرد و تصمیم داشتیم در جلسه روز سهشنبه انجمن بازیگران خانه سینما اقدامی برای رسیدگی جدی به احوالات ایشان انجام دهیم که متأسفانه خبر درگذشت این هنرمند بزرگوار را شنیدم. قطعاً درگذشت این هنرمند ضایعهای بسیار جدی برای جامعه هنری ما خواهد بود. منبع

نامه سرگشاده حسن شماعی زاده به میر حسین موسوی
سلام
جناب آقای موسوی این مردم به شما دل بسته اند. شما اعلام می کنید که می خواهید یک حزب جدید در مخالفت با آقای احمدی نژاد درست کنید. آیا این حرکت نمی تواند اینطور برداشت شود که شما آقای احمدی نژاد را برسمیت شناخته اید که می خواهید مقابلش حزبی تاسیس کنید؟

حسن شماعی زاده
آنوقت آقای شریعتمداری سردبیر کیهان تهران می گوید، نخواهد گذاشت شما این حزب را تاسیس نمایید. آقای موسوی، من شعار نمی دهم، اما تاریخ می گوید و شهادت می دهد که دولتی که تیر و گلوله مستقیم به طرف مردم خود شلیک کرده کارش تمام است، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
این مردم تا زمانی که شما باشید، با شما حرکت می کند اما اگر روزی خدای ناکرده کنار بکشید، این مردم نشان داده اند که به رهبری عمودی احتیاج ندارند و تا کنون هم وقتی شما نبوده اید و یا نگذاشته اند که باشید، رهبری افقی مردم به حرکت خود ادامه داده است. این مردم چنان شعور سیاسی بالایی دارند که یک حرکت ننوشته را با هم دارند به پیش می برند و خواهند برد. آقای موسوی برای شما آرزوی موفقیت دارم.
حسن شماعی زاده

تصویربرداری بر فراز مهر با بازی پروانه معصومی به زودی تمام میشود

پروانه معصومی
تصویربرداری فیلم تلویزیونی بر فراز مهر به کارگردانی حسن لفافیان و بازی پروانه معصومی 10 روز دیگر در تهران به پایان میرسد. لفافیان گفت: تصویربرداری در روستایی در اطراف مهاباد ادامه دارد. پس از پایان تصویربرداری در این روستا به تهران میرویم. یک روز در تهران تصویربرداری داریم و پرونده این فیلم در تهران بسته میشود. تدوین را به همراه علی فراهانی انجام میدهم و پس از پایان تدوین، صداگذاری و ساخت موسیقی شروع میشود.
در کنار پروانه معصومی، حبیب دهقاننسب، افشین نخعی، علی منصوری ومهسا مهجور دراین فیلم 90 دقیقهای بازی میکنند. مضمون این فیلم صنعتی و درباره گروهی از مهندسان است که با کمک مردم به دنبال رفع مشکل قطع برق هستند. عوامل فیلم بر فراز مهر عبارتند از سیامک نیازی صدابردار، بابک بذرافشان مدیر تصویربرداری، فرید کشنفلاح طراح گریم، مهدی دیلمی طراح صحنه و لباس، حسن لبافی دستیار اول کارگردان و برنامهریز. حسن لفافیان فیلمهای تلویزیونی موش و گربه، بازی مهره سفید و عید به خانه میآید را کارگردانی کرده است. منبع

جمشید شیبانی، ترانههای غربی، موسیقی پاپ و بازگشت به سنت

زنده یاد جمشید شیبانی
مهرداد سپهری: جمشید شیبانی، آهنگساز، ترانهسرا و خواننده قدیمی که از پیشکسوتان موسیقی پاپ ایران بود پنجشبنه ۱۸ تیر ماه، در بیمارستانی در شهر تارزانا در لس آنجلس درگذشت. آقای شیبانی در سال ١٣٠١ در تهران و در خانواده ای هنرمند به دنیا آمد. او نوهی دختری میرزا عبدالله، موسیقیدان برجسته ایرانی است و پدرش عنایتالله خان شیبانی نیز از پیشگامان هنر نمایش در ایران به شمار میرود. فعالیت هنری آقای شیبانی از سال ١٣١٧ با پیشپرده خوانی در تئاتر نصر آغاز شد و او در طول زندگیش آثار ماندگاری از خود به جای گذاشت.
دکتر محمود خوشنام، کارشناس موسیقی در آلمان درباره زندگی هنری جمشید شیبانی با رادیو فردا گفت و گو کرده است.
آقای خوشنام، در مورد پیشینه خانوادگی آقای شیبانی توضیح دهید.
جمشید شیبانی از خاندان معروف هنر برخواسته بود. او نوه دختری میرزا عبدالله بود که یکی از ردیفشناسان برجسته موسیقی سنتی ایران است و با پسر میرزا عبدالله یعنی استاد عبادی هم خویشاوند بود. ولی به دنبال موسیقی سنتی که در خاندانش باب بود نرفت و رو به موسیقی پاپ آورد. او در سالهای دهه اول و دوم قرن جاری خورشیدی، شاخهای از موسیقی پاپ ایرانی را نمایندگی کرد.
در برخی منابع اظهار شده است که مرحوم جمشید شیبانی، بنیانگذار موسیقی پاپ در ایران است. این گفته چقدر سندیت دارد؟
بستگی دارد به اینکه شما چه تعریفی از موسیقی پاپ داشته باشید؟ در تعریف عام، موسیقی پاپ بسیار قدیمیتر از تاریخ زندگی شیبانی و بدیعزاده و دیگران است. موسیقی عامیانه شهری که گاهی تاریخی دویست یا سیصد ساله و گاهی هزار ساله دارد بخشی از موسیقی پاپ محسوب میشود. اما اگر بخواهیم به معنای اخص وارد قضیه شویم در آن صورت باید بگوییم موسیقی پاپ در همان دهههای نخست قرن جدید خورشیدی در شاخههای مختلفی به وجود آمد و رشد کرد. نمیتوانیم بگوییم که یک نفر بنیانگذار موسیقی پاپ در ایران بود. چون چند نفر در این راه پیشگام بودند.
برخی در موسیقی پاپی که متکی به موسیقی سنتی و عامیانه بود کار کردند و برخی دیگر در شاخه موسیقی پاپی که متکی به موسیقی سبک اروپایی بود فعالیت میکردند. در شاخه موسیقی پاپ سنتی، بدیعزاده مبتکر آن بود ولی در شاخه موسیقی پاپی که متکی به موسیقی اروپایی بود کسانی چون حمید قنبری، جمشید شیبانی و نعمتالله مینباشیان فعال بودند. اینها کسانی بودند که آهنگهای غربی و ملودیهای غربی را میگرفتند و با شعر فارسی عرضه میکردند.
ظاهراً کارنامه هنری جمشید شیبانی شامل وجوه مختلفی از ترانهسرایی تا آهنگسازی و غیره میشود؟
شیبانی مدرسه هنرپیشگی را به اتمام رسانده بود. به همین جهت هم در آغاز به کار پیشپرده خوانی میپرداخت. در سالهای ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۷ همراه با مجید محسنی و حمید قنبری کار میکرد. پیشپرده خوانی هم تا حد زیادی با ترانهسازی و ترانهخوانی مرتبط بود. در واقع میشد اسمش را پیشپردههای مصوت گذاشت که با آواز و تصنیف و صدا همراه بود و در آغاز تئاتر عرضه میشد.
بعد از سال ۱۳۱۹ که اولین فرستنده رادیویی در ایران به وجود آمد، جمشید شیبانی هم به این سازمان پیوست و شروع به کار ترانهسازی کرد. بعد تصمیم گرفت با چند تن از دوستانش مثل پرویز خطیبی، و کریم فکور به انگلستان برای ضبط چند آهنگ پاپ برود که متأسفانه میسر نشد. از سوی دیگر آقای نعمتالله مینباشیان که به هندوستان رفته بود با دست پرتری به ایران برگشت و صفحاتی به نام دلبر عرضه کرد که شامل نخستین ترانههای پاپی بود که در ایران شنیده شده است. بعد هم به آمریکا رفت و در سال ۱۳۲۵ در هالیود نمایندگی مجله تهران مصور را به عهده گرفت و با هنرمندان و هنرپیشههای سینما مصاحبههایی را انجام داد که به چاپ رسید و از این راه به سینما نزدیکتر شد.
شما در مجموع اهمیت جمشید شیبانی را در تاریخ معاصر ایران بیشتر در چه بخشهایی ارزیابی میکنید؟
در همین بخش ترانهسازی پاپ. منتها ایشان را به عنوان نخستین بنیانگذار موسیقی پاپ تلقی نمیکنم. بلکه ایشان را یکی از بنیانگذاران موسیقی پاپ میدانم.
مهمترین و خاطره انگیزترین کار جمشید شیبانی را کدام کارش میدانید؟
کارهای نخستین جمشید شیبانی بیشتر دوبله ترانههای غربی بود. یعنی ترانههایی را با ریتم والس و تانگو میگرفت و شعر فارسی بر روی آن میگذاشتند و میخواندند که البته همین کار هم کار تازهای بود و سبب اشاعه موسیقی فرنگی در ایران شد.
بعد هم به کمک دوستان آهنگساز خود کوشید چیزی مشابه همان والسها و تانگوهای غربی در ایران بیافریند که البته منشأ ایرانی داشته باشد. البته بعدها آقای شیبانی به اصل خاندانی خود یعنی به موسیقی سنتی متمایل شد و در مدت زمانی که در امریکا اقامت داشت و در سالهای اخیر به موسیقی سنتی روی آورد و حتی انجمنی در لس آنجلس تأسیس کرد، که خوانندگانی را در زمینه موسیقی سنتی پرورش دادند که برجستهترینشان همین خانم فائزه بود.
اگر بخواهید از خاطرهانگیزترین ترانه شیبانی یاد کنید کدام را نام میبرید؟
آهنگی به نام سیمینبر را نام میبرم که ملودی آن متأثر از موسیقی غربی بود و شعری از ابراهیم صفا بر روی آن گذاشته شده بود. این ترانه در سالهای قبل از انقلاب نمادی از ترانههای جمشید شیبانی است که علاقه داشت به آن بپردازد.