مجله شماره 96

اسطوره زنده است
یادداشتی به شایعه مرگ بهروز وثوقی


ایرج باباحاجی: صبح اول صبح SMS می آید، کلاغ های بی کار نوشته اند بهروز وثوقی فوت کرد. واکنش برای این خبر یک پوزخند است. یعنی در برابر یک چنین خبر بی سر و تهی چاره ای جز این نداری.
همین چند وقت پیش با او صحبت کردم. صحیح و سالم بود. برای همین باور نمی کنم و به بی کاری و ذهن مریض آنهایی افسوس می خورم که چه راحت با شنیدن خبری غیر واقعی آن هم مرگ یک اسطوره سر از پا نشناخته و به این در و آن در می زنند تا اولین مژده دهنده این گونه خبر های شوم باشند.
باور نمی کنم، اما مگر می شود. تا ظهر 3 یا 4 بار دیگر SMS می آید، شک و هول و ولا به جانت می ریزد. مگر می شود داشتن او خیال شود. با چند جا تماس می گیرم و خیالم از بابت سالم بودنش راحت می شود. البته آنها هم اول صبح با این خبر مواجه شده بودند و بلا به جانشان ریخته شده بود. اما تا ظهر با خبر گرفتن از سلامتی اش راحت شده بودند.
ایمیلی هم برای اطمینان بیشتر به خود بهروز می زنم و خیلی زود هم این گونه جواب می دهد: "ایرج عزیز، نگران نباش من حالم خوب است. از همیشه خوب ترم و هیچ وقت به این خوبی نبوده ام. بهروز وثوقی".
این پایانی بر آن روز کسل کننده است و شادی خیلی زود جایش را می گیرد. اسطوره زنده است و هنوز هم با یاد ایران نفس می کشد. به امید روزی که SMS بزنیم بهروز وثوقی به آغوش ایران بازگشت.
واکنش سینماگران قدیمی درباره این خبر
پوری بنایی

مجتبی نظری: صبح زود یکی از بستگان نزدیکم با هزار عذر و معضرت خواهی و مِن مِن کنان، با لهن ببخشید پوری جان که این خبر را می دهم، گفت: بهروز وثوقی مرده. باور کردنی نیست. مانده ام چه کنم. تنها راه نجات تلفن است. تلفنی به آن سوی مرزها به نزدیکی خود او می زنم. گوشی را برداشته و با یکی از دوستان تماس می گیرم. خیلی زود متوجه می شوم که سالم است و این حرف شایعه ای بیش نیست.
ناصر ملک مطیعی

مجتبی نظری: شنیدن خبر مرگ قیصر حتی به صورت شوخی و شایعه هم آزار دهنده است و خوشحالم در حد همان شوخی و شایعه است و خدا را هزار مرتبه شکر که بهروز عزیزم قیصر جان زنده است. به یاد فیلم طوقی که بابت دلواپسی مرگش، از در خانه بی بی که بیرون می زدم، در آستان در ایستادم و گفتم: یا ارحم الراحمین، و او را زنده یافتم.

به احترام فریدون گله در سومین سال خاموشی: پیپ میکشید و عصا زنان میرفت

مزدک علی نظری: فریدون گله (1319- 1384) یکی از مطرح ترین کارگردانان سینمای پیش از انقلاب ایران بوده است. زیر پوست شب، کندو و مهر گیاه مهم ترین ساخته های گله و از جمله ماندگارترین آثار سینمایی دهه پنجاه شمسی به حساب می آیند. این فیلمساز 63 ساله، شنبه 30 مهرماه 1384 بر اثر عارضه قلبی درگذشت.
خوبیاش این است که وقتی فریدون گله هنوز میان ما بود و در حالی که سالها از آخرین ظاهر شدن نامش بر پرده سینماها میگذشت؛ رفتیم سراغش و گفتوگوی مفصلی با او ترتیب دادیم. و گرنه مرگ یک هنرمند چه خوبی دیگری میتواند داشته باشد؟
خدا خیرشان بدهد، آقایان جواد طوسی و همکاران هم چند روزی از تهران دل کندند (کاری که فقط تهرانیها میدانند چقدر سخت است) و اراده شد تا ارادتشان را در کتابی که حاصل سفرشان به متل قو و ویلای بارانی گله بود، ثابت کنند.
این طوری لااقل آن جماعتی (که کم هم نیستند، هیچوقت کم نبودهاند) که مرثیهنویسی را با مرده پرستی یکی میدانند، کم تر زخم زبان مان میزنند. جالب است که گوشهای نشستهاند و کاری نمیکنند، هر که را هم که کاری کند به باد استهزا میگیرند. یکی نیست به این ها بگوید به قول صمد بهرنگی: آخر، زنده پرستی که ممنوع است! این بجای مقدمه. به جا بود، نه؟
نمیدانم کسی جرات داشته حرمت ریش سفید جواد طوسی را بشکند و بابت آنچه کرد ملامتش کند، یا نه؛ ولی مصاحبه ما با کارگردان کهنهکار سینمای سالهای دور، چندان سهل و آسان انجام نشد. از همان شروع قضیه که همه مخالفت میکردند - و حق هم داشتند، چون بیش از دو دهه بود مناسبتی برای پرسش و پاسخ گرفتن از گله وجود نداشت - بگیر تا بعد که مصاحبه چاپ شد و باز همه دادشان درآمد که: حاصل کار چیزی نزدیک به آبروریزی بوده!
تنها مدافع مصاحبه با گله، من بودم. دلیل اصلی این اصرار را بعداً میگویم؛ ولی در کل، به غیر حرفهای بودن و تازهکاری من در عالم مطبوعات برمیگشت و دست آخر اگر دل مسئول صفحه سینمایی هفته نامه تماشاگران {علیرضا محمودی} به حال من نمیسوخت، شاید امروز وجدان غرغروهای آن روز کمی درد میگرفت.
به هر حال راهی شدیم. قرار مصاحبه در برجهای دوقلوی فرمانیه بود، در خانهء مادرِ گله؛ جایی که با دیدنش یکی از بچهها به شوخی گفت: فرمون فرمون که میگن اینه؟! و نمی دانستیم که تمام دو ساعت آینده را باید عرق بریزیم و سعی کنیم مسیر گفتوگو را از برجهای دوقلو به حیطه سینما بکشیم و گله دوست داشت باز بیشتر و بیشتر درباره برجها حرف بزند؛ البته درباره دو برج فروریختهء مرکز تجارت جهانی نیویورک، و نه آن دو آپارتمان کوتولهء خاکستری رنگ...
بچه بودیم دیگر، از این شیطنتها زیاد میکردیم. مدرسهء ما درست انتهای کوچهای بود که ویلاهای متروکه زیادی در آن بود و جان میداد برای کنجکاوی و گاهی هم خرابکاری!
یکی گفت که توی ویلایی درخت کیوی دیده. آن روزها هنوز این میوه خوش عطر و طعم، به شهرت و فراوانی امروز نبود. توی عالم بچگی همین دلیل کافی بود تا زیر توپ بشوتیم و یکی که از بقیه سرتقتر بود به هوای آوردن توپ، دستبردی هم به درخت جادویی ویلای مرموز بزند؛ مرموز به این خاطر که همکلاسیها هشدار داده بودند: به سکوت حیاط نگاه نکن، صاحبخانه مردی است تنها که خیلی عجیب و غریب است و ...
همین حرفها برای به هول انداختن شوالیهء جمع - که بیتردید من بودم - کافی بود. با این وجود تا پای درخت کیوی پیشروی کردم. آنجا، لای شاخ و برگهای دو نهال نروماده که در هم پیچیده بودند، چند دانه کیوی کال دیدم و آفتاب بیرمقی توی چشمهایم زد. سر که گرداندم، خشکم زد؛ چند متر آن طرفتر، صاحبخانه آرام و بیصدا ایستاده بود.
خودش بود؛ همان مردی که باید میبود! لبخندی عجیب گوشهء لبش را بالا کشیده بود، ریش سیاه داشت با عینک و جلیقهای روی پیراهن سفیدش. دیگر فقط یادم میآید که توپ را برداشتم و دویدم...
در آستانه در به استقبال مان ایستاده بود. نگاه که کردم، دوباره همان لبخند 12سال پیش توی صورتش بود؛ این بار اما پررنگتر، غیرطبیعیتر.
بعد از آن ماجرا زیاد دیده بودمش. توی متلقو انگشتنما بود؛ با اینکه با کم تر کسی به گفتوگو میایستاد (یا شاید هم اصلاً نمیایستاد) ولی همه میشناختندش. خاصیت شهرهای کوچک همین است دیگر، خصوصاً که غریبه باشی و تنها زندگی کنی. از آن گذشته، ظاهر غریبی هم داشت؛ بارانی کرمرنگی میپوشید و تندتند راه میرفت. چتر بلندی دست میگرفت و همانطور پیپ میکشید و عصازنان میرفت.
تقریباً روزی دو بار مسیر ویلای خیابان توسکا (و نه آنطور که دوستان مطبوعاتی نوشتند: خیابان دریاگوشه. یا بدتر از آن، مفسر بی.بی.سی که گفت: در جنگلهای شمال!) بله، مسیر خیابان توسکا تا بازار متل قو را میرفت و برمیگشت...
هنوز همان لبخند عصبی را به لب داشت. در آن طبقه هفتم برج فرمانیه، با نویسنده و کارگردان قدیمی که مرتب سیگار شیراز دود میکرد، نشستیم و گپ زدیم؛ تلاشی بود برای یک مصاحبهء قاعدتاً پیرامون سینما، که نشد!
گله، کارگردان جسور زیر پوست شب، کارگردان مضمونگرای مهر گیاه و کارگردان قابل اعتنا در کندو؛ باموهای جوگندمی و عینکی که نگاه کردن به چشمانش را مشکل میکند، در خانه مادرش به ما سه نفر میگوید قصد دارد دوران جدید زندگیاش را شروع کند.
گله سه دوران دارد: دوران اول، دوران فیلمنامهنویسی است. جوانی که در آمریکا درس سینما خوانده است به ایران میآید و برای نظام فاطمی و سعید مطلبی فیلمنامه فیلمهایی چون سالار مردان و کوچه مردها را می نویسد.
دوران دوم، دوران پرکاری و کارگردانی گله است؛ دشنه، کافر، زیر پوست شب، مهر گیاه، کندو و ماهعسل حاصل این دوران است. پس از پایان ماهعسل، گله به آمریکا میرود و سالها آنجا میماند. تلاشهایش برای ساخت یک فیلم آمریکایی، موفق نیست.
دوران سوم زندگی گله، دوران سکوت است که در آمریکا و سواحل خزر میگذرد. گله حالا در تهران است و آستینها را بالا زده تا فیلم جدیدی بسازد. ذهن خلاق گله منظم نیست و ما در این گفتوگو مجبور بودیم با حرفهای پراکنده و نامنظم او، راهی به جلو پیدا کنیم...
این بخشی از لید مصاحبهء آن روز ما با گله بود.
چند سال قبل، یک آدم عشق بهروز وثوقی 10 تا نوار ویدئویی فیلمهای بازیگر محبوبش را به من سپرد، که از قضا دشنه و کندو هم بین این فیلمها بود. فکر میکنم دیدن همان کندو برای احترام گذاشتن به مردی که حالا بین ما نیست، کافی است؛ هر چقدر هم که دشنه فیلمفارسی تمام عیاری باشد، یا ماه عسلش - که بعدتر دیدم- ناامید کننده. حالا چقدر دلم میخواهد زیر پوست شب و مهر گیاه را هم ببینم...
گله از ورودش به سینما گفت: من درس سینما خواندم؛ در آمریکا تئاتر میخواندم. پنج- شش سال آنجا بودم، بعد آمدم ایران و اولین فیلمنامهام را نوشتم که داستان زندگی امامعلی حبیبی قهرمان کشتی جهان بود که در آن موقع وکیل مجلس شده بود. اما مسایلی پیش آمد که آن فیلمنامه ساخته نشد و بعد ساموئل خاچکیان با فیلمنامه دیگری این فیلم را به نام ببر مازندران ساخت.
البته حتی حدود 10 دقیقه شاتهایی گرفتیم که بدون استفاده ماند. آقای حبیبی مسائلی داشت که من نمیتوانستم با او کار کنم. مشکل با سیاست او بود و من بعد از دو- سه هفته متوجه شدم که داریم وقت تلف میکنیم...
و شروع جدیتر کارش: یک فیلمنامه نوشتم به اسم سالارمردان، بعد هم میوه گناه که جوئیت آرکین هنرپیشه معروف ترکیه در آن بازی کرد. بعد هم مرید حق، کوچه مردها - که سعید مطلبی آن را ساخت- و بعد هم میاندار که فیلم نشد، حیدر که فریدون ژورک کار کرد و بعد جمعه را نوشتم که گویا به اسم هشتمین روز هفته اکران شد.
از کارهای دیگرش هم گفت: در اطلاعات هفتگی به نام مستعار سنجر پاورقی نوشتم. اولین حقوقی که بابت نوشتن گرفتم 650 تومان بود که به خاطر یک داستان میان صفحه گرفتم. برای رادیو هم مینوشتم. معمولاً برنامههای کارگران را مینوشتم که ساعت 12 ظهر پخش میشد. برنامههای تحقیقی هم مینوشتم.
در مورد کندو مفصل حرف زد، که نکته جالبش در مورد بهروز وثوقی بود: بهروز خیلی به این کار علاقهمند بود. ساعت 8 صبح میرفت و 8 ساعت زیر گریم مینشست تا صورتش را آماده کنند، که ما ساعت 6 بعد از ظهر بیاییم کار را شروع کنیم. زیر گریمِ سنگین نشستن، آدم را عذاب میدهد.
و یک اظهار نظر جالب دیگر: کندو در زمان خودش شناخته نشد؛ 24 سال بعد، شما شناختیدش. مهرگیاه را 10 سال دیگر میشناسند! بعد از فیلمی به نام مرد ابری گفت (که قرار بود در مورد حوادث 11 سپتامبر ساخته شود) و فکر ساخت کندو 2 که البته هیچکدام به سرانجام نرسیدند؛ هر چند میگفت که فیلم اول به مرحله ساخت رسیده، کار اداریاش تمام شده و بعضی عوامل مثل فیلمبردار و بازیگر آن (از جمله: داود رشیدی) مشخص شدهاند.
البته روی بازیگران خارجی هم نظر داشت و درباره استفاده از آن ها میگفت: یک بحث منطقی داریم و یک بحث عاطفی؛ اگر بحث عاطفی باشد کسانی مثل هریسون فورد که شاگرد خودم بودهاند شاید بتوانند بیایند. اما اگر نه، دستمزدهای آن ها آنقدر بالا است که بهتر است حرفش را هم نزنیم!
توضیح اینکه گله در آمریکا یک کمپانی سینمایی تاسیس کرده بود و به کار آموزش بازیگر و سایر عوامل نمایش میپرداخت. او بعدها در اواسط دهه 60 به خاطر بیماری پدرش به ایران آمد و بعد از مرگ پدر هم در همان متل قو (سلمانشهر فعلی) روزگار میگذراند. این اواخر مدتی هم در راه میان تهران و شمال، به سودای سینما، سرگردان بود تا اینکه سرانجام او هم به مرحوم پدرش پیوست.
گله گرچه در شهر کوچک ساحلی انگشتنما بود، اما کم تر کسی او را درست میشناخت؛ حتی شهریار قنبری - دوست دوران کودکی من، که کل فیلمهای پیش از انقلاب را از بر بود - گله را نمیشناخت.
لشکری نامی هم بود که هم سن گله به نظر میرسید. او هم مثل گله تنها زندگی میکرد و گاهی برای دل خودش ترجمههایی از فرانسه به فارسی میکرد. شاید تنها کسی که مدتی با کارگردان خاموش حشر و نشر داشت، او بود. اما این رفاقت هم دیری نپایید، نمیدانم چرا.
یک مجتبی شیشهبری هم هست که وقتهای بیکاری آکواریومهای شیشهای میسازد. او هم از معدود کسانی است که به خانه مرموز گله پا گذاشته بود. میگفت تنها همدم صاحبخانه، ماهیهای آکواریومی بودند. مرد تنها گاهی حتی برای خرید ماهیهای تازه به تهران سفر میکرد و شاید هم ماهیها بهانهای میشدند برای فرار از تنهایی و زندگی در همین خانهء پر ماهی!
نمیتوانم از عکسهایی که روز مصاحبه، دوست خوبم عباس کوثری از فریدون گله گرفت یادی نکنم. این عکسها میان عکسهای خوب عباس - که شمردنشان خیلیخیلی وقت میبرد - شاید بهترین نباشند، اما جزو پرمعناترینها هستند؛ عکس هایی که از میان منشور شیشه ای روی میز خانه، تصویر کارگردان موفق سال های دور را شکسته، مبهم و درهم نشان می دادند…
و همین هنرمندیهاست که به زندگی معنایی دیگر گونه میبخشد. با همین هنرمندیهاست که شاید کسی خاک شود، اما یادش هرگز پاک نمیشود. منبع

پازوکی از پرکارترین ترانه سازان و ترانه سرایان ایرانی است

جهانبخش پازوکی در سال ۱۳۱۶ خورشیدی در شیراز متولد شد. یکی از پرکارترین ترانه سازان و ترانه سرایان ایرانی است. شاید نکتهای که پازوکی را از دیگر آهنگ سازان جدا می کند، نوشتن شعر و آهنگ یک اثر است. کاری که در اکثر موارد به وسیله دو نفر انجام می گیرد. از سویی در لس آنجلس و در بین همکاران او شایع است همسر وی سراینده این اشعار است.
پازوکی در ۷ سالگی به علت علاقه فراوان به موسیقی وارد این عرصه شد و در ابتدا به یادگیری فلوت پرداخت. اما بعدها به صورت حرفهای به فراگیری و نواختن ویلن پرداخت. پازوکی در سن ۱۴ سالگی شیراز را به مقصد اصفهان ترک کرد و در این شهر زیر نظر جلیل شهناز و تاج اصفهانی به فراگیری موسیقی پرداخت.
پازوکی همکاری خود را برای شعر و آهنگسازی با خوانندگان مشهور ایرانی مانند گلپایگانی، مهستی و هایده ادامه داد و در سال ۱۹۷۹، پس از انقلاب ایران را به مقصد امریکا ترک کرد. جهانبخش پازوکی تا کنون بیش از ۱۰۰۰ اثر از خود به جای گذاشتهاست.
پازوکی در سال ۲۰۰۵ به خاطر زحمات چندین ساله در موسیقی و هنر ایرانی و حفظ موسیقی اصیل ایرانی در غربت جایزه شیر بالدار طلائی را از آکادمی جهانی هنر، ادبیات و رسانه در یافت کردند. وی دارای دو فرزند به نامهای نیلوفر و نگار است. منبع

چرا امیر نادری خودش را میزند؟

عنایت بخشی در مورد روش فیلمسازی نادری می گوید: او دكوپاژی كه روی كاغذ باشد، نداشت و تمام فیلم در مغز او ساخته شده بود، اما به قدری ارتباط وی با ما به عنوان بازیگر قوی بود كه وقتی ما جلوی دوربین همدیگر را كتك می زدیم، او هم خودش را پشت دوربین میزد. اونقدر می زد که به زور جلوی او را میگرفتند.
امیر نادری را همه آبادانی ها می شناسند، با فیلم های ساز دهنی و آن شخصیت بیاد ماندنی امیرو، با خداحافظ رفیق و با تنگنا. هیچکس دونده او را فراموش نخواهد كرد. لازم نیست تا شناسنامه اش را ببینی و محل تولد و محل صدورش را بخوانی، اصلاً نیاز نداری که با او به مصاحبه بنشینی و یا بخواهی به قول خودش زیر زبانش را بخارانی تا ببینی اهل کجاست. کافیست تا چند لحظه ای حرف زدنش را گوش دهی و به لهجه و نوع گویشش دقت کنی، کافیست تا جایی را برای نشستن با او بیابی و به نشستن دعوتش کنی و ببینی که چقدر خودمانی و چهارزانو روی زمین می نشیند.
15 سالم که شد راه افتادم تهران. اونجا هم قصه آبادان داشت تکرار می شد. روزها توی کوچه و خیابونا می گذشت و فقط شبها میومدم خونه و میخوابیدم، البته از صبح تا شب دنبال کار می گشتم و کار هم گیر نمیومد، تا اینکه با یک آقایی دوست شدم به نام ایزدی، که توی یک عکاسی توی مرکز شهر تهران شاگردی می کرد و دست من را هم توی همون مغازه عکاسی بند کرد. کارم چی بود؟ جارو می کردم، چایی میووردم، از کبابی برای نهار صاحب مغازه غذا میووردم و روزی پنج تومن هم دستمزد می گرفتم. بعد از مدتی همینطور خرد خرد به من پول میدادند تا برای مغازه کاغذ بخرم و من دستپاکی خودم رو به اونها ثابت کرده بودم، یک بار هم صد تومن پول توی مغازه مونده بود و من ندزدیدم و به صاحب مغازه برگرداندم، خیلی خوشش اومد. شنیدم که به بقیه می گفت: این خیلی پسر خوبیه، اصلاً خوزستانی ها همشون بچه های خوب و دست پاکی هستند.... و اینجور شد که از من خواست تا دیگه شب ها برم و توی همون مغازه بخوابم. خونه برادر من فقط یک اطاق داشت و خودش و خانمش هر دو جوان به همین خاطر فوراً قبول کردم و لحاف و دشکم رو برداشتم و همون شب رفتم مغازه.
نادری در این سال ها همیشه به دنبال سینما و دست یابی به امکانات و توانایی های در خور سینما بوده است. او در مصاحبه ای گفته است: برای رسیدن به این مقصد حتی حاضر است تا ماه نیز پیاده برود. ساز دهنی شاید ماندگارترین کار من بود. هنوز هم خبر دارم که در مدارس ایران به بچه های گوشتالو و چاق، امیرو می گویند.
امیر نادری از همان ابتدا عاشق سینما بود. همیشه یک لیست از فیلمسازان درایران نوشته بود و همیشه همراهش بود. شب ها که از خود بی خود می شد، جلوی استودیوها می ایستاده و اسم آنها را فریاد می زده. نادری هر شب درب و داغون خانه رفیقی می خوابیده و صبح از خانه رفیق دیگری بیرون می زده. خانه اسفندیار منفرد زاده همیشه جای آدمهایی مثل نادری بود. یک رفیق سر تاپا لوطی که هرچه درمی آورد خرج رفقایش می کرد و هیچی از خودش نداشت.
نادری برای ساخت اولین فیلمش خیلی بی پول بود. او مجبور شد از هرکس که می تواند قرض بگیرد. به آنها می گفت که اتفاقی برایش افتاده که نمی تواند بگوید. با جمع کردن ششصد تومان یکی از سکانسهای فیلم را که در یک بیلیارد می گذشت فیلمبرداری کرد. بعد هم با فروش گردن بند و انگشتر زن سعیدراد که تازه ازدواج کرده بود، فیلم ادامه پیدا كرد.
نادری در سال 1968یکی از بزرگترین ریسک های زندگی اش را می کند. اتفاقی که همه یا به آن خندیدند و یا شوکه شدند. او همه چیزش را فروخت و به لندن رفت تا بلیط اولین نمایش اودیسه فضایی 2001 استنلی کوبریک را بخرد. او شیفته کوبریک بود. سفر خیلی سختی برای امیرنادری بود. در بازگشت مجبور می شود تعدادی کامیون را بشورد تا پول برگشتش را در بیاورد.
او وقتی چشم به جهان گشود، پدرش در قید حیات نبود، در فیلمهای ساز دهنی، دونده و آب ـ باد ـ خاک نیز آدمهای محوری پدر ندارند. نبود پدر برای آنها به این معناست كه جز خود پشت و پناهی ندارند و تنها باید به خود و به تواناییهای خود متكی باشند، همچون خود نادری كه بدون پشتوانه وخود ساخته قدم به عرصه فیلمسازی میگذارد. یكی از ویژگیهای برخی از شخصیتهای فیلمهای نادری این است كه در حالی كه خود به شدت محتاج پناه و تكیه گاه اند، اما از موجود ناتوانی نگهداری میكنند. خود نادری نیز در عین بیپناهی تنهایی و سرگردانی خود به عنوان والد، به سرپرستی كودكان برادرش می پرداخت.
نادری پس از سالها فیلمسازی و تجربه اندوزی به آدمی مشهور، شناخته شده و تاثیرگذار تبدیل میشود، ولی با سفر به آمریكا، بار دیگر به تنهایی پرسه زدن در خیابان ها و زندگی تلخ و پرمشقت روی میآورد. جمشید الوندی درباره او می گوید: خیلی رک و راست بگویم که هیچکس را مثل امیر نادری ندیده ام. من تا به حال حدود هشتاد فیلم سینمائی را فیلمبرداری کرده ام و تقریبا با هفتاد هشتاد سلیقه با عنوان کارگردان روبرو بوده ام، اما صریحاً بگویم که هیچ کارگردانی را با حساسیت های بالای امیر نادری ندیده ام. در راه این هدف از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. در حقیقت تمام زندگی اش در ساختن فیلم و تمرکز روی آن خلاصه می شد. من فقط در نادری دیده ام و بس. هیچ کس را حتی نمی توانم با او مقایسه کنم.
در سر صحنه اگر کسی او را نمی شناخت مشکل می توانست تشخیص دهد که او کارگردان فیلم است. نادری در بیشتر مواقع در سر صحنه و موقع فیلمبرداری پا برهنه بود.
عنایت بخشی: در زمان فیلمبرداری تنگسیر در بوشهر در مسافرخانه درجه آخر زندگی می کردیم، که شب تا صبح به خاطر بوی توالت و در و دیوار کثیفش به زور خوابمان می برد. اما نادری اصرار داشت که در این مسافرخانه بماند. بقیه اعضای گروه در مهمانسرای بوشهر که وضعیت بهتری داشت اقامت داشتند. من چون رفیق اون بودم کنارش می ماندم. وقتی بهش گفتم که چرا یه مسافرخانه بهتر نریم، جوابی به من داد که هرگز فراموش نمی کنم. گفت اگر توی مهمانسرا زندگی کنم، فیلمی که می سازم بوی مهمانسرا خواهد داد، در حالیکه من می خواهم فیلمم بوی مسافرخانه بدهد.
نادری از آن دست آدم هایی بود که اگر تصمیمی می گرفت و اعتقاد پیدا می کرد که تصمیمش درست است، به هر شکل و وسیله ای آن را عملی می ساخت. او به قلب همه سدها و موانع می زد. وقتی می خواستیم صحنه های فرار سعید راد را در فیلم تنگنا که می رود توی یک خرابه پر از کثافت مخفی بشود، بگیریم، می دیدیم که امیر نادری از چند روز قبل می رفت تو اون خرابه و تا صبح اونجا می موند تا کاملا حس بگیره.
جعفر پناهی: امیرنادری سهم بزرگی در آموزش نسل ما دارد. به ویژه كه او به ما نشان داد چگونه روی پای خود بایستیم و مقاومت كنیم. منبع